یک نفس تا خدا
.:: Your Adversing Here ::.
 

گم می کنی ...

گم می کنی در خاطرت ، بود و نبودم را . . .

یک شب بیا مهتاب و روشن کن حدودم را

شبهای مالامال ِ از فقر و رکودم را . . .

یک شب ، بیا سیلی بزن بر صورت مرداب

باخود ببر تا سینه ی امواج ، رودم را . . .

آشفته می پیچد خیالت در سرم امشب

گم می کنی درخاطرت ، بودو نبودم را . . .

فکرت شبیخون می زند ، در خواب و بیداری

از هم جدا می سازد ارکان وجودم را

افسرده ام ، یخ زد دلم در زیر خاکستر

با یک نگاهت تازه کن رنگ کبودم را . . .

فواره ای افتاده ام در دام خاموشی . . .

با بوسه ات ، آتش بزن میل صعودم را . . .

یک شب بیاور کل ِ گرمای وجودت ر ا . . .

با یک بغل نرگس ، مهیا کن فرودم را . . .

javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: شنبه 20 آبان 1391برچسب:نگاه,فواره,یخ,خاکستر,خاموش,بوسه,تازه,صعود,سیلی,سینه,امواج,مرداب,فقر,مهتاب,
  • حـلـقـهٔ زلـف تـو در خـواب نمودند به من

    مــیــزنــد غـمـزهٔ مـرد افـکـن او تـیـر مـرا

    دوستان چیست در این واقعه تدبیر مرا

    مـن دیـوانـه نـه آنـم کـه نـصـیحت شنوم

    پــنــد پــیــرانــه مــده گــو پــدر پـیـر مـرا

    مـنـم و نـالـهٔ شـبـگیر بدین سان که منم

    کــی بـه فـریـاد رسـد نـالـهٔ شـبـگـیـر مـرا

    صـنـمـا عـشـق تـو بـا جـان بدر آید ناچار

    چـون فـرو رفـت غم عشق تو با شیر مرا

    گـر نـه زنـجـیـر سـر زلـف تـو باشد یکدم

    نـتـوان داشـت در ایـن شـهر به زنجیر مرا

    حـلـقـهٔ زلـف تـو در خـواب نمودند به من

    جـز پـریـشـانی از آن خواب چه تعبیر مرا

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:دلنوشته,عاشقانه,زیبا,شعر,ناب,نصیحت,فقر,عشق,زنجیر,تعبیر,خواب,ناچار,شبگیر,واقعه,فریاد,
  • در دلم بنشسته‌ای بیرون میا

    در دلم بنشسته‌ای بیرون میا
    در دلم بنشسته‌ای بیرون میا نی برون آی از دلم در خون میا
    چون ز دل بیرون نمی‌آیی دمی هر زمان در دیده دیگرگون میا
    چون کست یک ذره هرگز پی نبرد تو به یک یک ذره بوقلمون میا
    غصه‌ای باشد که چون تو گوهری آید از دریا برون بیرون میا
    سرنگون غواص خود پیش آیدت تو ز فقر بحر در هامون میا
    گر پدید آیی دو عالم گم شود بیش از این ای لولو مکنون میا
    نی برون آی و دو عالم محو کن گو برون از تو کسی اکنون، میا
    چون تو پیدا می‌شوی گم می‌شوم لطف کن وز وسع من افزون میا
    چون به یک مویت ندارم دست رس دست بر نه برتر از گردون میا
    چون ز هشیاری به جان آمد دلم بی‌شرابی پیش این مجنون میا
    بدره‌ی موزون شعرت ای فرید بسته‌ی این بدره‌ی موزون میا

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: شنبه 22 مهر 1391برچسب:شعر,مجنون,وسع,گردون,شراب,غواص,جان,هرگز,فقر,لطف,برتر,مغرور,موزون,
  • فقر

    دیریست که بر این خلق زخم میزنی


    ای فقر، ای الهه ی ویران نشین درد


    نقاش چیره دستی و بی رحم میزنی


    بر کهنه خرقه های زمین نقشهای سرد


    در لابه لای شکاف دیوارهای خیس


    متن حضور تو را میتوان نوشت


    یا در میان گریه ی مشکوک کودکی


    آواز شوم تو را میتوان گرفت

    تا ملک بوده وشاهی و دولتی


    با رعیتان زمین هم آغوش بوده ای


    یادت که هست تازه عروسان شاد را


    پژمرده در شب اربابها نموده ای

    از ناز شست تو دیوارها شد بنا


    اما چه پشتها که به رقت خمیده شد


    چون شاهکاری به جا مانده است زتو


    آن لکه ها که به دامن تنتیده شد

    ما را خیال وجود تو هیچ نیست


    ما نقش قالیمان جای پای توست


    هر دم به کدام حادثه تحدید میکنی؟


    دیریست که سینه نشان خدنگ توست

    پس بیخبر مباش که هر آینه از وجود تو


    پروانه ها به جای جای زمین پر کشیده اند


    آرام باش که مبادا رها شوند


    این پیله ها که به بالت تنیده اند


    این سینه هست و ذکر شکیبایی و دعا


    تا اینچنین به کنج مدارا نشسته ایم


    امروز اگر امیر لشکر تقدیر گشته ای


    خندان مشو که وعده ز فردا گرفته ایم

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: یک شنبه 16 مهر 1391برچسب:فقر,خندان,فردا,شکیبا,پیله,رها,تهدید,اغوش,مشکوک,شکاف,ویران,زخم,خلق,گریه,کودک,
  • داستان سلطان و هيزم كش

    هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوی ارگ و قصر خود روانه می شد.

    در راه پیر مردی دید که بار سنگینی از هیزم بر پشت حمل می کند. لنگ لنگان قدم بر می داشت و نفس نفس صدا می داد. پادشاه به پیر مرد نزدیک شد و گفت:

    مردک مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی می بری؟ هر کسی را بهر کاری ساخته اند. گاری برای بار بردن و سلطان برای فرمان دادن و رعیت برای فرمان بردن!!

    پیر مرد خند ه ای کرد و گفت:

    اعلی حضرت، این گونه هم که فکر می کنی فرمان در دست تو نیست. به آن طرف جاده نگاه کن. چه می بینی؟

    پادشاه: پیر مردی که بار هیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است.

    پیرمرد: می دانی آن مرد، اولادش از من افزون تر است و فقرش از من بیشتر است؟

    پادشاه: باور ندارم، از قرائن بر می آید فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گاری دارد و تو نداری و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد ...

    پیرمرد: اعلی حضرت آن گاری مال من و آن مرد همنوع من است. او گاری نداشت و هر شب گریه ی کودکانش مرا آزار می داد چون فقرش از من بیشتر بود گاری خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد. بارسنگین هیزم، با صدای خنده ی کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک می شود.

    آنچه به من فرمان می راند خنده ی کودکان است و آنچه تو فرمان می رانی گریه ی کودکان است.

    javahermarket

    فقر گرسنگی نیست ,عریانی هم نیست

    می خواهم بگویم فقر همه جا سر می کشد

    فقر گرسنگی نیست ُ عریانی هم نیست

    فقر چیزی را نداشتن است ُ ولی آن چیز پول نیست ُ طلا و غذا نیست

    فقر همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفته یک کتابفروشی می نشیند

    فقرُ تیغه های برنده ماشین بازیافت است که روزنامه های برگشتی را خرد می کند

    فقر کتیبه سه هزار ساله ایست که روی آن یادگاری نوشته اند

    فقر پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته می شود

    فقر همه جا سر میکشد

    فقر شب را بی غذا سر کردن نیست

    فقر روز را بی اندیشه سر کردن است.

    ( دکتر علی شریعتی )

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: چهار شنبه 16 شهريور 1390برچسب:دکتر شریعتی,فقر,عریانی,
  • صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 154 صفحه بعد


    narvan1285

    نارون

    narvan1285

    http://narvan1285.loxblog.com

    یک نفس تا خدا

    گم می کنی ...

    یک نفس تا خدا

    ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد دنیا چو هست برگذر این نیز بگذرد

    یک نفس تا خدا